تو سعی کن که دلت ساده از رقم گردد


که دل چو پاک شد از نقش، جام جم گردد

قضا چو تیغ برآرد گشاده ابرو باش


که این سلاح ز چین جبین دو دم گردد

قدم ز دایره اختیار بیرون نه


که راه کعبه مقصود یک قدم گردد

نظر سیاه نسازد به ملک هر دو جهان


ز درد و داغ تو هر دل که محتشم گردد

گران بود به نظرها چو حلقه در مرگ


ز بار منت احسان قدی که خم گردد

به تلخ و شور چو زمزم کسی که قانع شد


چو کعبه در نظر خلق محترم گردد

ز حد خویش برون هرکه پای نگذارد


کبوتری است که پیوسته در حرم گردد

به نقش کم ز بساط جهان قناعت کن


که نقش کم چو شود چشم شور کم گردد

چو می توان به خوشی نقد وقت را گذراند


روا مدار که این خرده خرج غم گردد